اواخر شبی زمستانی، دخترکی همراه پدرش به هوای دیدنِ جغد از خانه بیرون می رود. درخت ها، مجسمه وار بی حرکت اند و دنیا مانند رؤیایی، خاموش! پدر پرندۀ اسرارآمیز شب را صدا می زند، هوو... هوو... هو... اما پاسخی نمی آید. پدر و دختر، بدون گفتن کلمه ای پیش می روند؛ چون وقتی کسی به هوای دیدن جغد می رود، به صحبت کردن نیاز ندارد. درواقع، او به هیچ چیز نیاز ندارد؛ جز امید! خُب، گاهی جغدی در کار نیست، ولی گاهی هست.