خالۀ گلیِ دست تُپُلی، همان طور که داشت روی شال سرخش پولک نقره ای می دوخت گفت: «این ها همه ستاره اند. پولک ابر پاره اند.» داداشِ گلیِ پا کپلی، که داشت با تیر و کمانش بازی می کرد، گفت: «نه بابا. پولک کجا بود. سیاهی، چادر خاله ماهه، که من با تیر و کمانم سوراخ سوراخش کرده ام.» خواهرِ گل گلی دادش درآمد و گفت: «ای داد و بیداد! پس چادر من که سوراخ سوراخ شده، کار تیر و کمان تو بوده؟!» و دنبال داداش کرد. داداشِ گل گلی هم زد زیر خنده و تندوتیز فرار کرد. گل گلی به خاله ماه و چادر سوراخ سوراخش نگاه کرد...