خواندن داستان برای کودکان درب تازهای برای آشنایی آنها با دنیای طبیعت،
حیوانات و شیوه زندگی به رویشان باز میکند. طبیعت در خود، شگفتیهای فراوانی دارد
که شاید برای ما بزرگسالان عادی جلوه کند اما آشنایی با همین تغییرات طبیعی و در
نگاه ما ساده، مثل جابهجایی فصلها، ویژگیهای خاص هر یک از چهار فصل و تغییرات
شیوه زندگی حیوانات براساس این جابهجایی میتواند برای کودکان جالب و جذاب باشد.
خصوصاً اگر به جای اکتفا کردن به توضیح ساده این زیباییها، کودک آن را در دل یک
داستان جذاب بخواند و بشنود.
کتاب «اتل متل دو قصه» همانطور که از نامش پیدا است دو قصه کوتاه را روایت میکند.
هریک از این قصهها به نوعی روایتی از طبیعت ارائه میکنند. قصه اول در دل نقاشی
یک دختر بچه به نام سارا اتفاق میافتد. سارا یک حلزون را در زمستان نقاشی میکند
اما حلزون خواب است و منتظر بهار! پس سارا کوچولو تصمیم میگیرد با کشیدن خورشید
بهار را به نقاشی خود بیاورد تا حلزون بیدار شود.
قصه دوم نیز به تغییرات زندگی یک کرم کوچولو و تبدیل شدنش به پروانه پرداخته.
نویسنده این کتاب؛
«محمدرضا شمس» توانسته به خوبی درباره فصلها خصوصاً بهار و تابستان و تغییرات
زندگی حلزون و کرم ابریشم در دو داستانش اطلاعاتی به بچهها بدهد.
«محمدرضا شمس» نویسنده و
مترجم حوزه کودک و نوجوان، متولد سال 1336 است. او تاکنون جوایز بسیاری همچون قلم
زرین جشنواره مطبوعات، لوح تقدیر دومین
کتاب سال کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای کتاب «قصه بهار»، لوح زرین چهارمین
جشنواره مطبوعات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای قصه «دیوانه و چاه» و
دیپلم افتخار چهارمین جشنواره بینالمللی نمایش عروسکی تهران برای نمایشنامه «لیلی
لیلی حوضک» را از آن خود کردهاست. نخستین کتاب این نویسنده با نام «اگر این چوب
مال من بود» در کانون پرورش فکری به چاپ رسید، او بعدها با تعداد زیادی از ناشران
همکاری کرده و حاصل این همکاری بیش از 30 عنوان کتاب است.
کتاب «اتل متل دوقصه» با
تصویرگری «ماهنی تذهیبی» و «فریده شهبازی» برای گروه سنی الف و ب به نگارش درآمده،
تمثیلها و استعارههای زیبای این کتاب از نشانههای هر فصل بر زیبایی داستانها
افزوده و قصه را دلنشین کردهاست.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«سارا کوچولو اینبار ضربه
محکمتری به صدف زد. با این ضربه، حلزون از خواب پرید.
اول خیلی ترسید. کمی هم
لرزید. اما بعد با چشمان درشت و خوابآلودش بیرون را نگاه کرد. خیلی خوشحال شد.
درختها پر از شکوفههای سفید سیب شدهبودند و زمین پر از گلهای سفید یاس.
حلزون با عجله سرش را
بیرون آورد و با خوشحالی فریاد زد: «پس بهار آمده است!»
اما بیرون هوا سرد بود.
برف میبارید. حلزون غمگین شد. با خودش گفت: «پس اینها شکوفههای سفید سیب نبودند؟
پس اینها گلهای سفید یاس نبودند؟»
بعد سرش با به داخل خانهاش
برد و دوباره به خواب رفت. باید تا بهار میخوابید.»