این روزها عجیب دلم می گیرد. به یاد کسی که نمی شناسمش. هی فکر می کنم کسی می آید. کسی که نمی شناسمش. در می زند. من در را برایش باز می کنم. او می خندد می آید تو. از چیزهای عجیب و بهاری حرف می زند. از چیزهایی که مثل این روزها عجیب هستند و هر لحظه انگار اتفاقی تازه توی دل خودشان دارند. بعد من می گویم. هی دلم تندتند می زند که نکند برود. نکند حرفی یادم برود و نزنم. نکند پرحرفی کنم و او خسته شود. نکند کسل شود. اما نه... هرچه که می گوید، باز هم کوله بارش پر از حرف های تازه است. می خندم. نه خندۀ الکی. خندۀ از ته دل. دلم می خواهد هر چیز قشنگی دارم با او قسمت کنم. حتی خاطره هایم را.