«مارسُلنَ کی یو پسربچه ای بود که می توانست مثل خیلی از بچه های دیگر خوشبخت باشد، اما از بیماری عجیبی رنج می برد. او سر هیچ وپوچ سرخ می شد، و هر وقت به این بیماری فکر می کرد سرخ می شد، اما بر عکس، وقتی که باید سرخ می شد، رنگش عوض نمی شد ...! او زندگی پیچیده ای داشت. همیشه از خودش سؤال می کرد که چرا من این طورسرخ می شوم؟ مارسُلنَ کم کم گوشه گیر شد و دیگر با هم کلاسی هایش دمخور نبود. چون تحمّل نداشت که دربارۀ رنگ چهره اش چیزی بشنود ...»